حضرت یوسف خاتم البئین بود

بله دوستان عزیز! تعجب نکنید! حضرت یوسف (یوزارسیف) نیز که هم اکنون سریال تلویزیونی زندگی ایشان از سیمای جمهوری اسلامی در حال پخش است، خاتم النبیین بود! می­گویید نه! آیه 34 سورهء غافر قران مجید را ببینید: «وَ لَقَدْ جَآءَكُمْ يُوسُفُ مِن قَبْلُ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فِى شَكٍّ مِّمَّا جَآءَكُم بِهِ حَتَّى‏ إِذَا هَلَكَ قُلْتُمْ لَن يَبْعَثَ اللَّهُ مِن بَعْدِهِ رَسُولًا كَذَلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُّرْتَابٌ.» یعنی: همانا يوسف پيش از اين با دلايل روشن نزد شما آمد، امّا شما همواره از آن چه برايتان آورده بود در شك بوديد، تا آن گاه كه يوسف از دنيا رفت، گفتيد: «خداوند پس از او هرگز پيامبرى نخواهد فرستاد». اين گونه، خداوند هر افراطگر ترديد كننده‏اى را گمراه مى‏سازد.

جریان از این قرار بوده است که یوسف پسر یعقوب به مصر آورده شد؛ به خاطر توطئهء زلیخا زندانی شد. پس از اثبات بی گناهی و آزادی از زندان، خاندان یعقوب (بنی اسرائیل) و زلیخا و بعضی از مصریان ایمان آوردند، و بعضی دیگر نیز نسبت به رسالت ایشان دچار شک و تردید شدند. امّا جالب آن که پس از وفات حضرتش، همان نفوسی که رسالتش را مورد شک قرار می دادند گفتند یوسف آخرین پیامبر است و پس از وی خدا هرگز پیامبری دیگر نخواهد فرستاد![1]

این جریان می گذرد تا آن که حضرت موسی به پیامبری مبعوث می شود و فرعونیان به مخالفت با او می پردازند. یکی ازفرعونیان که مؤمن خداپرست بوده به دفاع از حضرت موسی دربرابر فرعون می پردازد و از جمله استدلال می کند که قبل از موسی نیز حضرت یوسف به مصر آمد ولی امثال شما تا زنده بود با وجود آن که دلایل نبوّتش آشکار بود در بارهء او شک کردید و قبولش نکردید، اما با وجود این پس از وفات او گفتید پیامبر دیگری پس از او نخواهد آمد! حال هم موسی مثل یوسف آمده و دلایل آشکار دارد ولی قبولش نمی کنید و می گویید پس از یوسف پیامبری نباید بیاید.[2]

جالب آن که این داستان هنگام ظهور حضرت مسیح نیز اتفاق می افتد و یکی از دلایل یهودیان در مخالفت با ایشان این بوده که می گفتند طبق آیاتی از کتب عهد عتیق و تورات، حضرت موسی آخرین پیامبر است و دین او ابدی است و پس از وی پیامبری نخواهد آمد.[3] جالب تر آن که همین ماجرا درظهور حضرت محمّد نیز تکرار می شود و ازجمله دلایل یهودیان ومسیحیان در ردّ حضرتش این بوده است که موسی وعیسی را آخرین رسولان الهی می دانسته اند، و مسیحیان نیز مانند یهودیان، با استناد به بعضی آیات عهد جدید و انجیل، کلام عیسی و دین او را ابدی می پنداشته اند![4]

با این توضیحات عجیب نیست که امروز نیز یکی از دلایل مخالفین دین بهائی این است که مدعی اند چون در قرآن مجید کلمهء «خاتم النّبیین» ذکر شده، مفهوم و معنی آن این است که پس از حضرتش پیامبری نخواهد آمد! حال آن که مقصود از کلمهء مزبور چیزی دیگر است،[5] و تعبیری این گونه مبنی بر مبعوث نشدن مربیان جدید آسمانی، دقیقاً مانند تعبیری است که امّت های قبل در خصوص یوسف و موسی و عیسی و سایر انبیا کرده و هنوز نیز می کنند. چنان که یهودیان ومسیحیان زمان ما نیز، هنوز پس از گذشت 14 قرن از ظهور اسلام، به همان دلیل ِ پیروان یوسف، حضرت محمّد را رسول نمی دانند و دین او را قبول ندارند!

پس بجاست که گفته شود عقیده به ختمیّت نوعی بیماری مزمن در همهء امت ها شده است! در حقیقت وجود همین توهّم و گمان ختمیّت در اذهان مؤمنین هر دین بوده است که مانند دورهء حضرت یوسف، از علل مهم ردّ ادیان جدید بوده وهست. به خاطر وجود چنین بیماری در تاریخ ادیان است که حضرت بهاءالله شارع دین بهائی، برای آن که بهائیان نیز دچار آن نشوند، بارها مؤکداً توضیح فرموده اند که دین جدید بهائی آخرین دین نیست و پس از حضرتشان نیز، مانند گذشته، مربیان آسمانی خواهند آمد.

آیا شایسته نیست نگاهی دوباره به آیهء قرآن در خصوص گمان خاتمیت حضرت یوسف بیاندازیم و بیاندیشیم که چرا امت ها دچار چنین توهم و بیماری مزمنی شده و می شوند!

آیا این قسمت ازآیه که می فرماید«كَذَلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُّرْتَابٌ»، می تواند علل چنین توهّمی را روشن سازد؟


[1] برای توضیح مفصل آن از جمله رجوع شود به:

//www.tebyan.net/index.aspx?PID=19667&BOOKID=15563&PageSize=1&Xlan…

انسانی که هویت واقعی خویش را بدست فراموشی می‌سپارد، در حقیقت به نوعی خود باختگی دچار می‌گردد، زیرا در این حال، تمام فکر و اندیشه‌اش، در اختیار دشمنان انسانیت قرار خواهد گرفت، و او خود، کم کم مهره‌ای می‌شود برای اجرای نقشه‌های شیطانی آنان، مولوی در این باره تعبیر زیبایی دارد:
ای که در پیکار، خود را باخته دیگران را تو، ز خود نشناخته
تو به هر صورت، که آیی بیستی که منم این، و الله آن تو نیستی
[۲]

اگر بیگانگان، پی به استعدادها و لیاقت‌های ذاتی انسان خود باخته ببرند، بی‌تردید او را به تاریکی و ظلمت رهنمون خواهند ساخت و تمام توانش را در خدمت خدمت خویش به کار خواهند گرفت، و «جوان» خوشحال و سرمست از این که کاری دارد و درسی خوانده و پولی بدست آورده است! ولی این را نمی‌داند که در تمام این مدت در خدمت دشمن دوست نما بوده است! مگر لطف الهی شامل حالش شود و دریابد که جوانی، تلاش، تحصیلات و تمام زندگی‌اش را در کام بیگانه بیرون و درون فرو ریخته. استاد مطهری در این زمینه می‌فرماید: «آن که برایش کار نکرده خودش است و آن که برایش کار کرده او نبوده».
[۳]
مولوی در این زمینه نیز تمثیل لطیف و دلنشینی دارد:
شخصی قصد آن دارد تا در زمینی که متعلق به خود اوست. و شاید در بیابانی وسیع قرار دارد خانه‌ای بسازد به هر دلیل شب را برای ساختن خانه انتخاب می‌کند. او هر شب بدان زمین می‌رود و مشغول ساختن می‌شود. سرانجام ساخت خانه به پایان می‌رسد. صبح روز بعد که به منظور اسکان در خانه نو ساز به طرف آن حرکت می‌کند، زمین خود را خالی می‌بیند و با تحیر در می یابد که خانه را در زمین دیگری ساخته است!
در زمین دیگران، خانه مکن کار خود کن، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه، تن خاکی تو کز برای اوست، غمناکی تو
تا تو تن را چرب و
کیست بیگانه، تن خاکی تو کز برای اوست، غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی گوهر جان را، نیابی فربهی
گر میان مشک، تن را جا شود وقت مردن، گند آن پیدا شود
مشک را بر تن مزن، بر جان بمال مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال

۱.۳ – سرگردانی و احساس پوچی

اکنون شخص خود فراموش و خود باخته، که گفتار، کردار و پندارش بویی از انسانیت نمی‌دهد و خود را به

خود فراموشی مقابل خودشناسی است و یکی از بیماری‌های اخلاقی است که آثاری به دنبال دارد که در ذیل به بعضی از این آثار و درمان آن‌ها پرداخته می‌شود.

۱.۳ – سرگردانی و احساس پوچی

اکنون شخص خود فراموش و خود باخته، که گفتار، کردار و پندارش بویی از انسانیت نمی‌دهد و خود را به همه چیز جز خودش مشغول داشته، در این دنیای بزرگ، مات و مبهوت مانده است. در این جاست که زندگی برای او، بی‌معنا، پوچ و بی‌حاصل جلوه می‌کند و براستی خود را تنهای تنها می‌پندارد:
سید مصطفی حسینی در مجموعه شعر حماسه شهادت چه زیبا سروده
«در این صحرای وحشت زا جوان تنهاست.
… غریق دست و پا گم کرده، در دریای طوفان زا است.
جوان تنهاست.
به دورش، صد هزاران اژدها باشد.
و هر یک را، برای صید او اکنون،
هزاران حیله در سر، مکر در خاطر،
جوان مات است و مبهوت است.
دگر در او نشاطی نیست
جوان، مغروق اندر تحفه غرب است.
جوان، مغرور در عیش است.
جوان، مغرور در نوش است.
جوان، کانون نیرو، مظهر زیبایی و قدرت، کنون تنهاست.



 

فهرست مندرجات
۱ – آثار خود فراموشی و درمان آن
       ۱.۱ – گناه و شرمساری
       ۱.۲ – خود باختگی
       ۱.۳ – سرگردانی و احساس پوچی
۲ – خود فراموشی نتیجه خدا فراموشی
۳ – درمان خود فراموشی
       ۳.۱ – به یاد خدا بودن
       ۳.۲ – پرداختن به عبادت و راز و نیاز
       ۳.۳ – پرهیز از هر گفتار و کردار ناروا
       ۳.۴ – سعی در شناخت خویشتن
۴ – پانویس
۵ – منبع

۱.۱ – گناه و شرمساری

انسان خود فراموش، بر اثر این بیماری، دچار فرو مایگی و پستی می‌شود. انسانیت را از یاد می‌برد. به ندای وجدان اخلاقی بی اعتنا می‌گردد. به آسانی تن به گناه و ناپاکی می‌دهد و پیوسته در مسیر سقوط حرکت می‌کند. امام علی ـ علیه السلام ـ می‌فرماید:
«قبیح بذی العقل أن یکون بهیمه قد أمکنه أن یکون انساناً؛

برای انسان خردمند و عاقل ناپسند است که دارای اخلاقی حیوانی باشد، با آن که می‌تواند بحقیقت انسان باشد».

انسانی که هویت واقعی خویش را بدست فراموشی می‌سپارد، در حقیقت به نوعی خود باختگی دچار می‌گردد، زیرا در این حال، تمام فکر و اندیشه‌اش، در اختیار دشمنان انسانیت قرار خواهد گرفت، و او خود، کم کم مهره‌ای می‌شود برای اجرای نقشه‌های شیطانی آنان، مولوی در این باره تعبیر زیبایی دارد:
ای که در پیکار، خود را باخته دیگران را تو، ز خود نشناخته
تو به هر صورت، که آیی بیستی که منم این، و الله آن تو نیستی
[۲]

خودفراموشی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف

ایرانیان در پی هویت خود هستند فراموش نکیم که بودیم و چه شدیم . خود یوسفی و لیکن ز درون خبر نداری ، اگر بیگانگان، پی به استعدادها و لیاقت‌های ذاتی انسان خود باخته ببرند، بی‌تردید او را به تاریکی و ظلمت رهنمون خواهند ساخت و تمام توانش را در خدمت خویش به کار خواهند گرفت، و «جوان» خوشحال و سرمست از این که کاری دارد و درسی خوانده و پولی بدست آورده است! ولی این را نمی‌داند که در تمام این مدت در خدمت دشمن دوست نما بوده است! مگر لطف الهی شامل حالش شود و دریابد که جوانی، تلاش، تحصیلات و تمام زندگی‌اش را در کام بیگانه بیرون و درون فرو ریخته. استاد مطهری در این زمینه می‌فرماید: «آن که برایش کار نکرده خودش است و آن که برایش کار کرده او نبوده».

۱.۲ – خود باختگی

مولوی در این زمینه نیز تمثیل لطیف و دلنشینی دارد:
شخصی قصد آن دارد تا در زمینی که متعلق به خود اوست. و شاید در بیابانی وسیع قرار دارد خانه‌ای بسازد به هر دلیل شب را برای ساختن خانه انتخاب می‌کند. او هر شب بدان زمین می‌رود و مشغول ساختن می‌شود. سرانجام ساخت خانه به پایان می‌رسد. صبح روز بعد که به منظور اسکان در خانه نو ساز به طرف آن حرکت می‌کند، زمین خود را خالی می‌بیند و با تحیر در می یابد که خانه را در زمین دیگری ساخته است!
در زمین دیگران، خانه مکن کار خود کن، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه، تن خاکی تو کز برای اوست، غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی گوهر جان را، نیابی فربهی
گر میان مشک، تن را جا شود وقت مردن، گند آن پیدا شود
مشک را بر تن مزن، بر جان بمال مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال

۱.۳ – سرگردانی و احساس پوچی

اکنون شخص خود فراموش و خود باخته، که گفتار، کردار و پندارش بویی از انسانیت نمی‌دهد و خود را به همه چیز جز خودش مشغول داشته، در این دنیای بزرگ، مات و مبهوت مانده است. در این جاست که زندگی برای او، بی‌معنا، پوچ و بی‌حاصل جلوه می‌کند و براستی خود را تنهای تنها می‌پندارد:
سید مصطفی حسینی در مجموعه شعر حماسه شهادت چه زیبا سروده است که:
«در این صحرای وحشت زا جوان تنهاست.
… غریق دست و پا گم کرده، در دریای طوفان زا است.
جوان تنهاست.
به دورش، صد هزاران اژدها باشد.
و هر یک را، برای صید او اکنون،
هزاران حیله در سر، مکر در خاطر،

یکی از اشاره های قرآن به ظهور

بسیاری از آیات قرآن در باره ظهور مبارک است از جمله.سوره ۴۷: محمد – جزء ۲۶ – ترجمه فولادوند
هَا أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ تُدْعَوْنَ لِتُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَمِنْكُمْ مَنْ يَبْخَلُ وَمَنْ يَبْخَلْ فَإِنَّمَا يَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ وَاللَّهُ الْغَنِيُّ وَأَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ وَإِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْمًا غَيْرَكُمْ ثُمَّ لَا يَكُونُوا أَمْثَالَكُمْ ﴿۳۸﴾

بعد از اسلام قومی خواهند آمد که از دین خدا بر نمیگردند یعنی توبه و تقیه در قاموس آنها نیست. و مظهر استقامت خواهند بود
2- قومی که خداوند آنها را بسیار دوست دارد و آنها نیز خداوند را دوست دارند یعنی احباء الله هستند.
3- در تعامل با همدیگر بسیار خاضع و خاشع و فروتن خواهند بود و علامت خضوع و خشوع آنست که نه با خود و خودی در جنگ باشند و نه با دیگران.
4- مجاهدین فی سبیل الله خواهند بود ( شرایط مجاهد فی سبیل الله را حضرت بها الله در کتاب ایقان چنین تعریف کرده اند

. ای برادر من شخص مجاهد که اراده نمود قدم طلب و سلوک در سبيل معرفت سلطان قدم گذارد بايد در بدايت امر قلب را که محلّ ظهور و بروز تجلّی اسرار غيبی الهی است

از جميع غبارات تيره علوم اکتسابی و اشارات مظاهر شيطانی پاک و منزّه فرمايد و صدر را که سرير ورود و جلوس محبّت محبوب ازلی است لطيف و نظيف نمايد و همچنين دل را از علاقه آب و گِل يعنی از جميع نقوش شبحيّه و صور ظليّه مقدّس گرداند

بقسمی که آثار حبّ و بغض در قلب نماند که مبادا آن حبّ او را بجهتی بی دليل ميل دهد و يا بغض او را از جهتی منع نمايد چنانچه اليوم اکثری باين دو وجه از وجه باقی و حضرت معانی باز مانده‌اند و بی شبان در صحراهای ضلالت و نسيان ميچرند و بايد در کلّ حين توکّل بحقّ نمايد و از خلق اعراض کند و از عالم تراب منقطع شود

حضرت بها الله بعد از چهل سال ” حمل شدايد و بلايا و انزال آيات و اظهار بيّنات”

و تعلیم و تربیت عالم انسانی آنطور که در قرآن به آن وعده داده شده موفق به خلق این قوم شده‌اند و حضرت ولی امرالله در توقیعات مبارکه در این باره می‌فرمایند:
جمال مبارک روحی و ذاتی و کینونتی لارّقائه الفداء در اواخر ایّام از فم مطّهر وعده فرمودند که به فیض مدرار و تائیدات ملکوت اسرار نفوسی مبعوث گردند و هیاکل مقدّسی مشهود شوند که انجم سماء هدایتند و انوار فجر عنایت. مظهر آیات توحیدند و مطلع انوار تقدیس، مهابط الهامند و مشاعل انوار. جبال راسخه‌اند و اطواد باذخه.

سُرُج نورند و بدور ظهور. وسائط الطافند و وسائل اعطاف. منادی به اسم حقند و مبادی تأسیس بنیان اعظم. این نفوس شب و روز آرام نگیرند و آلام نبینند و فراغت نجویند. در مضجع راحت نیارمند و آسوده ننشینند، آلوده نگردند. اوقات را صرف نشر نفحات‌الله کنند و زمان را وقف اعلاء کلمة‌الله. وجوهشان مستبشر است و قلوبشان منشرح. فؤادشان ملهم است و بنیادشان بر اساس اقوم.

در ارجاء عالم منتشر گردند و در بین امم متفرّق. در هر محفلی درآیند و در هر انجمنی مجمع بیارایند. به هر لسانی تکلّم نمایند و هر معنی تفهیم کنند. اسرار الهی کشف نمایند و آثار رحمانی نشر کنند. چون شمع در شبستان هر جمع برافروزند و چون ستاره صبحگاهی بر جمیع آفاق بدرخشند

.

سینما

رادیو و تلویزیون

هنر

فرهنگ

جهان

………

شدیدترین امتحانات الهی

گزیدهای کتاب

۱

در تاریکی سلول سنگی زندان ، در آن قلعۀ دور افتاده ، حضرت باب برای تمام کسانی که به ایشان ایمان داشتند کسانی که هیج چیز حتّی تحقیر و استهزاء مردم مانع عشق و ایمان آنها به حضرت باب نمی شد ،کسانی که به خاطر عشق به ایشان جان خود را فدا کرده بودند ، می گریستند. امّا خانه های روستائیان ساکن در پائین قلعه از نور چراغدان ها روشن بود.
سیّد یجیی دارابی که زمانی از بزرگترین علماء و روحانیون ایران بود و حضرت باب او را یکی از دو شاهد حقّانیت خود اعلام کرده بودند، روز و شب سوار بر اسبی که شاه ایران به او داده بود از خراسان تا لرستان و از اصفهان تا اردستان ، از اردکان تا یزد به تبلیغ امر پرداخته و راجع به ظهور موعود صحبت می کرد تا اینکه به نی ریز رسید. جایی که مقدّر بود با قربانی کردن جان خود در راه محبوبش – حضرت باب – نهایت ایثار خود را به انجام برساند.

۲
روز بعد هم اتفاق خاصی نیفتاد. وقتی که هوا تاریک شد آقا سیّد یحیی وحید بابیها را به سر پست های خود فرستادند. قرار شد غلامرضا یزدی که از یزد همراه جناب وحید آمده بود به همراه ۱۴ نفر از بابیها به لشگر زین العابدین خان شبیخون بزنند. در این گروه یک پیرمرد نود ساله کفّاشی بود که سر تا پا هیجان زده بود و چند نفر پسر جوان دیگر که هرگز در نبردی شرکت نکرده بودند. اگر چه این افراد برای رویارویی و نبرد با سربازان واقعی آمادگی نداشتند ولی در نیمه شب به دنبال غلام رضا یزدی به راه افتادند، و از دروازه قلعه بیرون رفتند. آنها به دو گروه تقسیم شدند و به آرامی از دو طرف به سمت قرار گاه ارتش لشگر پیش رفتند و با یک حرکت ناگهانی و با فریاد “الله اکبر” در حالیکه شمشیر های خود را از غلاف بیرون کشیده بو دند به قرار گاه حمله کردند.
از انعکاس صدای اسلحه ها، بابی های محلّۀ چنار سوخته فهمیدند که نبردی در گرفته است. صدها نفر از آنها با عجله خود را به قلعه رسانیدند. تا به یاران خود کمک برسانند. زنهای بابی هم در بالای بام خانه های خود رفته و از آنجا با صدای بلند مردان خود را تشویق می کردند. در آن تاریکی شب صدای فریاد های آنها با فریاد “الله اکبر” مردان بابی در فضای بیرون قلعه می پیچید و سبب وحشت و دلهره سربازان می شد. آن شب بابی ها تا صبح جنگیدند
اولین اشعه های آفتاب سحرگاهی ، قرار گاه ویران لشگر و بابی های خسته اما پیروز که با زخمی ها و کشته ها به سمت قلعه باز می گشتند را نمایان ساخت. در حمله آن شب بیش از شصت نفر بابی و تعداد زیادی سرباز جان خود را از دست دادند. آن روز چندین بابی که از شدت این جنگ ترسیده بو دند قلعه را ترک کردند. لشگر زین العابدین خان هم دانست که با حریف قدرتمندی روبرو است.

۳
زین العابدین خان بالاخره موّفق شد. قلعه خواجه خالی شده بود و بابی هایی که در آن بودند کشته یا فراری شده بودند. حالا او در فکر کشتن سیّد یحیی بود. با اینکه حتّی روحانیون شیراز فتوای قتل سید یحیی و همراهانش را صادر کرده بودند این کار ساده نبود، زیرا او- زین العابدین خان- و فرماندهان لشگر برای حفظ امنیت و تأمین جان آنها سوگند خورده و قرآن مهر کرده بودند.
زین العابدین خان در قرار گاه خود در منطقه ای بنام کوه سرخ در بیرون شهر نی ریز با مشاوران خود به مشورت نشست. یکی از فرماندهان ارتش قدم پیش گذاشت و آمادگی خود را برای اجرای این خواستۀ زین العابدین خان اعلام کرد. او گفت شما برای حفظ جان سیّد یحیی سوگند خورده اید، اما من هیچ سوگندی نخورده ام و می توانم این ثواب را ببرم. سپس او از تمام افرادی که یکی از اعضاء خانواده خود را در نبرد با بابی ها از دست داده و یا صدمه دیده بودند خواست که قدم پیش گذارند و در تنبیه و مجازات وحید سهمی داشته باشند.
برادر ملاّ باقر پیک زین العابدین خان به شیراز که بدست یکی از بابیها کشته شده بود مشتاقانه داوطلب شد. چند نفر دیگر هم به آن دو ملحق شدند. از جمله برادر زادۀ حاکم – پسر علی اصغر خان- که پدر خود را در این نبرد ها از دست داده بود. آنها که تشنۀ انتقام بودند با هم متحد شده قدرت و جسارتی یا فتند و همگی با هم نزد آقا سیّد یحیی وحید رفتند. عمامه را که علامت اصل و نسب ایشان به حضرت محمّد بود از سراو انداخته و آن را دور گردن ایشان پیچیدند اندکی بعد جسد عنصری حضرت آقا سیّد یحیی وحید در اثر ضربات پی در پی شمشیر به زمین افتاد.
آنگاه عمامۀ جناب وحید را به اسبی بستند تا بتوانند جسم مجروح ایشان را در خیابان های شهر بگردانند. مردم شهر که به هیجان آمده بودند در خیابان ها جمع شده و ناسزا می گفتند و سنگ پرتاب می کردند. زنها دور جسد نیمه جان جناب وحید جمع شدند و شرو ع به رقصیدن کردند. در میانۀ آن آشوب و غوغا و شور و هیجان جنون آمیز که نی ریزیها را از خود بیخود کرده بود و در آن گرد و غباری که بلند شده بود و در میان فریادهای خشم و غضب تماشاچیانی که روی دیوار های گلی یا پشت بام ها ایستاده بودند. روح پرفتوح جناب وحید جسد عنصری را ترک کرده و به ملکوت ابهی پیوست.

۴
زین العابدین خان حاکم وقت نی ریزدر فکر قلع و قمع بابی ها بود. او می خواست شهر را از وجود بابی ها که به نظر او افرادی مجنون و دیوانه بودند پاک کند زیرا او می ترسید بابی ها با بعضی افراد خانواده او همدست شده، برضدّ او قیام کنند . علّت دیگر آن بود که می خواست مال و اموال بابیها را تصرف کند و بر ثروت خود بیافزاید. قسمت اعظم محلۀ چنار سوخته، جایی که بیشتر بابی ها در آنجا ساکن بودند، بعد از سقوط و شکست قلعۀ خواجه به ویرانه ای تبدیل شده بود و بابی های آن از ترس جان فرار کرده در کوه ها پنهان شدند. در آنجا هستۀ یک نهضت مقاومت بوجود آمد.
به زین العابدین خان خبر رسید که بابی ها به کارگاه های تهیّۀ سرکه و شراب و شیرۀ انگوردر دامنۀ کوه قرار داشت حمله کرده و چند نفر از مردان او را کشته اند. او شایعاتی هم در مرد توطئه از بین بردن خودش توسط بابی ها شنید، ترس و اضطراب بیشتری بر او مستولی شد. به نظرش آمد که تعداد بابی های محلۀ چنار سوخته دوباره رو به فزونی است لذا به تعداد مراقب ها و نگهبان های خود افزود.
وحشت او بیشتر می شد اگر پی می برد که در پاییز سال ۱۸۵۲ یکی از بابی های جسور و توانا به نام علی سردار به نی ریز بازگشته است

۵
بابی ها به جسارت در جنگجویی معروف بودند و سربازان میرزا بابا هم این را می دانستند و با ترس و نگرانی به تاکستانی که بابی ها در آن پناه گرفته بودند نزدیک می شدند. تاکستان را محاصره کردند ولی فقط چند نفری وارد تاکستان شدند. بلافاصله بابیها با شمشیر و چوب و سنگ در حالی که فریاد زنان “الله اکبر” می گفتند به آنها حمله کردند. سربازان پا به فرار گذاشتند اما بابیها آنها را آنقدر تعقیب کردند تا سرباز ها از تاکستان خارج شدند. دو گروه دیگر بابیها که در شهر مستقر شده بودند سر و صدای این درگیری را شنیدند، و بیرون دویدند و با سرعت به طرف تاکستان آمدند تا به یاران خود کمک کنند. نیروهای دو طرف صف آرایی کردند و نبرد شدّت گرفت.
یک بابی که می خواست آمادگی خود را برای شهادت اعلان کند کفن پوشیده بود به طرف سواره نظامی که در نزدیک تاکستان بود حمله کرد. سربازها فرار کردند و بابی کفن پوش هم آنها را تعقیب آکرد تا به مقرّ حکومت در شهر رسیدند. درآنجا نگهبان ها او را دستگیر کردند و به حبس انداختند.
حالا تاکستان صحنۀ زد و خورد و تیراندازی بود. بابی ها که حدود دویست نفر بودند با سربازان که آنها را از چهار جهت محاصره کرده بودند، می جنگیدند. تمام بعد از ظهر تیراندازی ادامه داشت و با تاریکی شب متوقف شد.
چند نفر از بابیها هنگامی که به طرف تاکستان می رفتند تا به یارانشان کمک کنند در راه دستگیر شدند. آنها را به شهر بازگرداندند و در دخمه ای در زیرزمین منزل حاکم قبلی شهر زندانی کردند. بابی ها در پشت درهای قفل شده نمی دانستند چه خواهد شد پس به فکر افتادند که راه فراری پیدا کنند.
اندکی بعد صدای چاقو هایی که دیوارها را می کندند فضا را پر کرد. زندانی ها با سرعت دیوار دخمه را به امید یافتن راه فراری می کندند. اما یکی از زندانیها به نام خواجه به دیگران خیانت کرد و میرزا بابا را از نقشۀ آنها باخبر کرد. او گفت بابی نیست و به اشتباه دستگیر شده است.
مأمورین شمشیری به او داده و از او خواستند که برای اثبات حرفش سر همۀ زندانی های بابی را با دست خود از تن جدا کند.

۶
هیچ صدایی به جز زوزۀ باد و گاه صدای پرنده ای شنیده نمی شد. ناگهان شلیک یک گلوله سکوت را شکست، رگبار آتش شروع شد. سربازان فوج اصطهبانات شروع به تیر اندازی کرده بودند. آخوند ها و ملاّها به آنها وعده رستگاری در آن دنیا و برکت و رحمت خداوند در این دنیا را به ازاء کشتن بابیها داده بودند. ولی پنج نفر ازهمین آخوند ها بابی شده و حالل در این نبرد ها اسلحه و مهمات را جابجا می کردند.
سربازان با سرعت پیشروی می کردند آنها آلونک هایی را که بابیها بعنوان حفاظ استفاده می کردند یکی بعد از دیگری تصرف می کردند. دیگر حفاظ زیادی برای بابی ها باقی نمانده بود. دو گروه کم کم به هم نزدیک شدند.
یکی از سربازان تیرانداز فوج اصطهبانات که پشت تخته سنگی پناه گرفته بود، اسلحه خود را به آرامی پایین آورد دو زانو نشست تا با اسلحه اش بخوبی یکی از بابی ها را هدف بگیرد سپس ماشه را کشید گلوله از دهانۀ تفنگ بیرون آمد، درهوا اوج گرفت و به بدن آن بابی اصابت کرد و وی را نقش بر زمین کرد. تک تیر انداز، بابی دیگری را هدف گرفت و بعد یک بابی دیگر. سه نفر بابی کشته شدند و از شیب کوهپایه به پایین غلتیدند. مجددا هدف گرفت و دو نفر بابی دیگر را کشت. ماشه را کشید تا برای هدف بعدی آماده شود اما این بار فقط صدای تق ماشه را شنید. یکی ازبا بی ها از پشت به او حمله کرد و سرباز نتوانست کاری بکند.

۷
صدای فریاد “الله اکبر” در اعماق درّه های تاریک کوهستان منعکس می شد و با هر فریاد تعدادی بابی از مخفیگاه خود بیرون می دویدند و به سربازانی که هراسان به این طرف و آن طرف می دویدند، حمله می کردند. در هیاهوی شلیک گلوله ها و ضرب شمشیر ها، بابی ها خوابگاه موقتی سربازان را آتش زدند. شعله های آتش زبانه می کشید و نور آن صحنه مبارزۀ تن به تن مردانی را روشن می کرد که در آن تاریکی شب سعی می کردند بر یکدیگر غلبه کنند.
زنهای بابی روی لبۀ صخره ها ایستاده بودند و با پرتاب سنگ به سربازها و جیغ و فریادو هلهله گویان مردان بابی را پشتیبانی می کردند.
سربازان تحت فرمان میرزا نعیم در نهایت آشفتگی از گذر گاه برگشتند. در حالی که شعله های آتش در پشت آنها به رنگ نارنجی در آمده بود.
در وسط میدان حرب یک ارابّۀ توپ رها شده بود. بابی ها چرخ های آن را جدا کرده ، طنابی به آن بسته و آن را با خود به بالای کوه کشیدند. وقتی به صخره بزرگ و بلندی می رسیدند چند نفر به بالای صخره می پریدند و با کشیدن ارابّه به بالا، به آنها که از پایین ارابه را هل می دادند، کمک می کردند. آنگاه به راه خود ادامه می دادند و در سربالایی کوه، ارابّه را به کمک طناب ها بالا می بردند. در آن تاریکی شب صدای غژغژ طناب های ارابّه با صدای باد همراه می شد و در فضای کوهستان می پیچید

۸
یکی از سربازان بهارلو از کمینگاه خود یبرون آمد و روی زمین میان جسد ها راه می رفت و صحنه را نگاه می کرد. وقتی صورت سردار را دید، شناخت. به فکرجایزه ای افتاد که می توانست بگیرد.شمشیرش را از غلاف در آورد، موهای او را در دست گرفت و با یک ضربۀ شدید شمشیر سر را از تن جدا کرد و همانطور که موها را در دست گرفته بود به سرعت به طرف خیمۀ میرزا نعیم رفت. وارد شد. مستقیم نزد او رفت و سر بریدۀ را نشان داد. محافظان نی ریزی که همراه سپاه بودند تأیید کردند که این سر سردار است. میرزا نعیم که از دیدن سر بریده سردار بسیار خوشحال شده بود یک عبای قیمتی و مقداری سکّه به او داد. حالا میرزا نعیم می توانست راحت بخوابد. فرمانده ایل بهارلو هم به مال و ثروتی رسید.
با فرا رسیدن شب بابی های همراه سردار که در پناهگاه بودند نگران و منتظر بودند که سیّد علی را دیدند. او که صبح با سردار رفته بود حالا تلو تلو خوران در تاریکی شب برمی گشت. به طرف او دویدند تا کمکش کنند. وقتی نزدیک شدند متّوجه لباس های خون آلود و جراحات شدید او شدند. او که به زحمت یارای حرف زدن داشت گفت که سربازها به آنها تیراندازی کردند، سنگ انداختند و کلماتی گفتند که به هیچ وجه آنها تحمل شنیدن آن کلمات را ندارند. و گفت: “طیر روح سردار از قفس تن آزاد شد.”

۹
وقتی به پایین کوه رسیدند به سمت آسیاب حرکت کردند. پسر بچۀ چهارده ساله ای که مادرش دست های او را محکم به کمر خود بسته بود و به سختی پشت سر مادرش قدم بر می داشت از مادرش پرسید: “چرا دستهای من را اینطوری به کمر خودت بستی؟” و مادرش در جواب گفت: “برای اینکه اگر سربازان تو را بکشند بفهمم و مجبور نباشم یک عمر به دنبال پسر گمشده ام باشم.” او پسر کوچکتر خود را هم بغل کرده بود. آن زن بابی بنا به وصّیت شوهرش ساده ترین لباس هایش را پوشیده بود تا اگر به دست سربازان اسیر شد به طمع لباس گرانقیمت او نباشند ولی کلاهی که به سر پسر خرد سالش گذاشته بود قطعه تزیینی داشت. یکی از سرباز های سواره که با اسب از کنار آنها می گذشت خم شد و با چنان ضربتی کلاه را از سر پسر خردسال کشید که آن پسر از بغل مادرش چند متر آنطرف تر به زمین افتاد. مادر با ترس و وحشت به سمت فرزندش دوید و او را بلند کرد. پسر بیهوش بود و روی سرش آنجا که سرباز با خشونت موی او را کشیده بود خالی شده بود. مادر فرزندش را در بازوان خود گرفته و به آرامی او را تکان می داد تا شاید به هوش آید ولی سودی نداشت. پس روی زمین زانو زد و جسد بیجان او را همانگونه که در روز تولدش در پتو پیچیده بود در پتویی که همراه داشت، پیچید. در آغوش گرفت و به راه افتاد.

۱۰

ایل بزرگ قشقایی قومی چادر نشین بودند که با گلّه های خود در استان فارس ییلاق و قشلاق می کردند، به زبان ترکی صحبت می کردند، قالی های رنگارنگ و گران قیمتی می بافتند که در بازار شیراز خرید و فروش می شد و لباس های رنگارنگ آنها به خوبی از لباس های دیگر اقوام و ساکنین استان فارس قابل تشخیص بود. آنها که در مسیر ییلاق و قشلاق هایشان از پایتخت فارس، شهر شیراز ، عبور می کردند، کم کم درامور سیاسی وارد شده بودند. سران این طایفه با حاکمان فارس در کنترل و ادارۀ استان فارس همکاری می کردند.
لطفعلی خان یکی از سران طائفۀ قشقایی و یکی از فرماندهان لشگر ایالت فارس بود. او را استخدام کرده بودند تا با نفرات خود و چندین دستگاه توپ در کوه های نی ریز با بابیها بجنگد و آنها را به حکومت تحویل دهد.
او و افرادش به همراه میرزا نعیم در کنار آسیاب اردو زدند و عملیات پاکسازی راآغاز کردند. آنها سر تمام اسراء را از تن جدا کرده بودند، حالا به دنبال بابی هایی می گشتند که پنهان شده بودند زیرا حکومت برای تحویل زنده یا مردۀ هر بابی جایزه ای تعیین کرده بود.
مردان قشقایی با خنجر، شمشیر و اسلحۀ گرم در جادّه های کوهستانی به راه افتادند. آنها پشت هر تخته سنگی، داخل هر دخمه ای ودر هر غار تاریکی قدم به قدم در جستجوی بابی ها از کوه بالا می رفتند.
گروهی از زنهای بابی، به همراه چند مرد بابی به امید نجات از چنگ مردان قشقایی در غاری تاریک پنهان شده بودند، سربازان آنها را پیدا کردند، دهانۀ غار را با شاخ و برگ درختان بستند و روی آن نفت ریختند و آتش زدند. شعله های آتش در دهانۀ غار زبانه می کشید و سنگهای کوه را به رنگ سیاه در آورد و دود آن داخل غار را همچون تنوری پر دود کرد.

۱۱

کم کم تاریکی شب جای خود را به روشنایی صبح می داد. در آن فضای نیمه تاریک اسرای بابی یکدیگر را به صورت اشباح سرگردانی می دیدند که اتاق های کاروانسرا را پر کرده بودند، گرسنه و بی پناه، از سرما می لرزیدند. صدای هق هق گریۀ بچه ها در آن هوای سرد بلند بود مگر وقتی که از شدت گرسنگی و خستگی بیحال می شدند، آنوقت دیگرصدای گریۀ آنها هم شنیده نمی شد.
صبح اول وقت؛ نگهبان ها به حیاط کاروانسرا آمدند و اسراء را احضار کردند. اسراء که از شدت ضعف رمقی نداشتند به یکدیگر کمک کردند تا برخیزند. قرار بود آنها را از کاروانسرا به جای دیگری ببرند.
در بیرون کاروانسرا جمعیتی جمع شده بودند و سر و صدای بسیاری بود. زن های بابی سعی می کردند با تکّه های پارۀ لباس هایشان صورت و بازویشان را بپوشانند. همیشه دست و صورت آنها پوشیده بوده و حالا با این لباسهای پاره پاره و صورت بدون روبند از کاروانسرا بیرون آمدن برایشان خیلی سخت بود و احساس نا خوشایندی داشتند.
وقتی اسراء از کاروانسرا بیرون آمدند؛ با جمعیتی از مردم خشمگین نی ریز روبرو شدند که برای سّب و لعن و دشنام و استهزاء آنها آمده بودند. جمعیت از همه طرف آنها را احاطه کرده بود و سنگ و خاک و آب دهان پرتاب می کردند. اسرای بابی فقط بچه های خود را بغل کرده بودند تا سنگ و خاک به آنها اصابت نکند.

۱۲

بعد از چند روز به یکی دیگر از شهر های مهّم ایالت فارس ، شهر آباده رسیدند. شهر آباده یکی از منزلگاه های مهم در مسیر ییلاق و قشلاق قوم قشقایی بود. مردم شهر به تحریک علماء برای توهین و آزار و اذیّت اسرای بابی به خیابان ها آمده بودند. آنها می خواستند با اینکار ثواب آخرت را برای خود بخرند. در آباده پیکی از طرف پادشاه برای سربازان پیغام آورد که سرهای بریدۀ بابی ها را در همانجا در آباده بگذارند و فقط اسراء را به طهران ببرند. مردم شهر اجازه ندادند که سرهای بریدۀ بابی ها را در گورستان شهر دفن کنند که مبادا گورستان شهر نجس شود. زمین متروکه ای در خارج شهر انتخاب شد، سربازان گودال هایی حفر کردند و سر های بریدۀ بابیها را در آنجا روی هم ریختند و به راه خود ادامه دادند.
این زمین متروکه که در حوالی شهر آباده قرار داشت تا مدت ۱۰ سال همچنان دست نخورده باقی ماند.
در طی این مدّت مظهر ظهور الهی که حضرت باب بشارت به ظهور وی داده بوداظهار امر کرد و برخی مردم آباده پیرو او و بهائی شدند و کم کم جامعۀ بهائی آباده شکل گرفت. پنجاه سال بعد از دفن سر های بریدۀ بابی ها، حضرت عبد البها از بهایی هایی که در ارض اقدس به حضور ایشان مشرف شده بودند نام آن محل را پرسیدند و آنها در پاسخ گفتند که آن محل به نام “جنّت رؤس الشهداء” نامگذاری شده است. حضرت عبد البهاء به پا خاستند و زیارتنامه ای جهت این شهدا نازل فرمودند و به آن نام جدیدی دادند: جنّت رحمان .
متن زیارتنامه ازاین قرار است:
“هوالله،ایا نفحات الله انتشری فی تلک البقعة النوراء و بلغی وله قلبی و شوق فوادی وانجذاب نفسی و شّدت ولعی الی تلک البقعة التی توارت فیها روؤس مکلّلة بالشهادة الکبری و المجلّلة بجواهر المُشرقة علی القرون و العصار بما افترقت عن الاجساد فی سبیل الله و قولی النور الساطع اللامع من الملکوت الابهی یشرق علی تلک المقبرة النوراءه و نسیم الهاب من ریاض الجنة العلیاء تمّر علی تلک البقعة الغراء الحدیقة الغّناء والروضة العلیا التی تشرفت بکم ایهّا الروؤس المقطوعة فی سبیل الله والوجوه المنوّره بضییاء شمس الهدی والاعین القریره بمشاهدة انوار الله والآذان الواعیة الصاغیة لنداء الله و ….المنعشعه من انفاس طیب هدایت الله والاوذاق المستحیلة کل مّر بی محبت الله روحی لکم الفداء و کینونیتی لکم الفداءو حقیقتی لکم الفداء یا ایها الوجوه النورانیه و النفوس الرحمانیه و الرؤؤس المقطوعة السبحانیه والنجوم الفردانیه والجنود الربانیه طوبی لکم بخ بخ لکم احسنتم احسنتم علی ما فعلتم بما فدیتم اموالکم و اولاد کم و ارواحکم فی سبیل البهاءحبا بالجمال الاعلی سبحان ربی الابهی بما خلق و سوی و بعثت هؤلاء من رقد النفس والهوی و حشرهم تحت لواء الحمد اذ قامة القیامت الکبری فانتبحوا عند ما نزلت الارض زلزالها و حدثت اخبارها واستبشروا عند ما ارتفع نداءالله فی اوج العلی و سمعوا الست بربکم الاعلی و قالوا یا رب بلی و فروا مالهم و علیهم بی هذالمنهج البیضاء و اصبحوا ارباً ارباً بید الأشقیاء و طرحت اجسامهم علی الغبراء ثم قطعت رؤؤسهم المتهاریه علی القنا و اسر اهلهم الی بقعة المبارکة التی کانت موطن النقطة الاولی ثم ارسلت رؤؤسهم مرتفعت علی الرماحالی هذا الارض الطیبة..؟…فدیتکم بروحی و نفسی و ذاتی ایها النقباء..؟..الشهداء فی سبیل الله السعدآء فی الآخرة و الاولی و علیکم البهاء و علیکم الثناء و علیکم العون و العنایته من ربکم الاعلی. ع ع”

۱۳

چند ساعت قبل از آن پری جان از مخفی گاه خود بیرون آمده بود تا اوضاع را بررسی کند. یکی از همسایه ها با دیدن پری جان شروع به گریه کرده بود. پری جان از او علّت گریه اش را می پرسد و همسایه گفت که همین چند لحظه قبل شاهد کشته شدن پدر و همسر پری جان بوده است. پری جان پسر شش ماهه و دختر پنج ساله خود را در منزل می گذارد و سراسیمه به سمت محلّۀ بازار جایی که پدر و همسرش را به قتل رسانیده بودند می دود. به انبوه جمعیتی می رسد که مشغول تماشا بودند. به سرعت از میان آنها می گذرد و به جلو می رود و در آنجا جسد پدر خود را می بیند که او را از پا به درخت آویزان کرده بودند.
مادرش هم به آنجا می آید. زنهای دیگر که پری جان و مادرش را می شناختند به آن دو می گویند که فورا آنجا را ترک کنند و در جایی پنهان شوند وگرنه آنها هم کشته خواهند شد. مادر و دختر سراسیمه به محله چنار سوخته برمی گردند و با مشت محکم به در منزل همسایه های خود می زنند تا در را باز کنند و آنها را پناه دهند ولی حتی دوستان و همسایه ها آنچنان ترسیده بودند که آن دو نفر را راه نمی دهند. آنها به سمت جنوب شهر راه می افتند و به زمینی می رسند که بوته های بلندی در آنجا روییده بود. آنهاسعی می کنند یواشکی از میان بوته ها فرار کنند. ولی صاحب زمین آنها را می بیند و از آنها می خواهد از آنجا خارج شوند. آنها راه خود را عوض کرده از بالای یک دیوار پریده و به داخل یک باغ بزرگ می افتند و آرام و بی صدا آنجا بی حرکت می مانند. از دور صدای فریاد جمعیتی را می شنیدند که دور جسد پدر و شوهر آنها جمع شده بودند. صدای پایی می شنوند ، به بالای سر خود نگاه می کنند، مردی را می بینند که از دیوار بالا می آید. او یکی از دوستانشان بود.از بالای دیوار به پایین می پرد و به آنها می گوید که می تواند آنها را برای آن شب در جایی امن نگاه دارد.

۱۴
حضرت عبدالبهاء که تاج مبارک را از سر برداشته و کفشها و لبّادۀ مبارک را به يک سو نهاده بودند به جانب تابوت خم شدند و در حينى که شعرات نقره اى فام آن طلعت نوّار در حول رأس منير پريشان و چهرۀ مبارک مشعشع و درخشان جبين را بر کنار صندوق قرار داده با صداى بلند شروع به گريه نمودند به طوري که حاضرين از تأثّرات و احزان قلبيّۀهيكل اطهر به ناله و حنين در آمدند و آن شب از کثرت تألّمات و خلجان احساسات خواب از ديدگان مبارک متوارى گرديد.”.
چندی بعد حضرت عبد البهاء دربارۀ این روز چنین نوشتند:
“ای ياران الهى بشارت کبرى اينکه هيكل مطهّر منوّر مقدّس حضرت اعلی روحى له الفدا بعد از آنکه شصت سال از تسلّط اعداء و خوف از اهل بغضاء همواره از جائى بجائى نقل شد و ابداً سکون و قرار نيافت بفضل جمال ابهى در يوم نيروز در نهايت احتفال با کمال جلال و جمال درجبل کرمل در مقام اعلى در صندوق مقدّس استقرار يافت….از تصادفهاى عجيب آنکه در همان روز نوروزاز شیکاغو تلگرافی…رسید مضمون اینکه از هر شهری از …شهرهاى امريک احبّا بالنّيابة از خود مبعوثى انتخاب نمودند و بشيکاگوفرستادند وقرار قطعی موقع مشرق الاذکار و بنيانش دادند…”
همان شب در نی ریز شخصی با عبای نقره ای رنگ در خیابان های محله بازار راه می رفت. جسد متلاشی شدۀ ملا حسن در میدان عمومی شهر رها شده بود. آن شخص که به طرف جسد ملا حسن می رفت دوست ایّام کودکی ملا حسن بود که علی نام داشت. این دوست و رفیق ملاّ حسن جسد او را برداشته و از میدان به سمت گورستان عاقل خطیب برد. در آنجا قبری حفر کرد و به آرامی و با دقّت جسد دوست خود را در آن گذاشته و با خاک پوشانید.
در داخل خانه ای متروکه و قدیمی بیرون شهر زنها و اطفال خانوادۀ شیخ محمّد حسین خوابشان نمی برد. آنها صدای مردم را می شنیدند که بیرون خانۀ آنها دنبال بهائی ها می گشتند. مشهدی حسن راهنمای آنها آمد و به آنها گفت که مردم به جستجوی مردان بهایی و پسر هایی که که از ۱۲ سال بزرگتر باشند هستند و تا حالا دو نفر از بهایی ها را هم به شهادت رسانیده اند. او به آنها گفت که این منزل قدیمی و متروکه محلّ امنی نیست و او قول داد فردا آنها را به محلّ امن تری منتقل خواهد کرد و سپس در سیاهی شب رفت و ناپدید شد. زنها و اطفالشان در حالیکه از ترس خوابشان نمی برد در آغوش همدیگر در آن منزل متروکه منتظر طلوع آفتاب بودند.

۱۵

در نیمه شب دوباره راه را گم کردند. برای کم کردن سوزسرما دورآتش ی که روشن کرده بودند حلقه زدند. بعضی ها با چشمان خیره به شعله های آتش می نگریستند و بعضی ها هم از خستگی بیهوش شده بودند.
کربلایی محمّدصالح، گرمی شعله های آتش را احساس می کرد و همانطور که در گرمای مطبوع آتش پناه گرفته بود جانفشانی ها و فداکاری های افراد خانواده خود را در ذهن مرور می کرد. مادر او فاطمه خانم به محض شنیدن خبر اظهار امر باب توسط جناب وحید ایمان آورده بود. به یاد آورد که پس از ایمان مادرش چگونه فضا و حال و هوای خانه شان عوض شده بود. انگار همه چیز نو، تمیز و نورانی شده بود. امّا خیلی طول نکشید. اوضاع عوض شد. و او و مادرش بعد از نبرد قلعه خواجه درزندان اسیر شدند. او صورتهای نورانی بسیاری از افراد خانوادۀ خود را که جان باخته بودند بنظر آورد، شرایط سخت و نداری سال های بعد از بازگشت به نی ریز را به یاد آورد. او درذهن خود تاریخ زندگی خود و نی ریز را مرور می کرد. وحالا مجبور شده بود همسر خود –زهره – و پسرش –امرالله – را ترک کند. به یاد آورد که وضع مالی آنها بهتر شد و او به همراه دوستش به بغداد سفر کرد. قبل از طلوع آفتاب در حالی که پاهایشان یارای راه رفتن نداشت به راه افتادند. بعد از این استراحت شبانه درد شدیدی در پاهای خود احساس می کردند و عضلات کوفته و ضرب دیده و بی غذایی آنها را آزار می داد. به آهستگی قدم بر می داشتند. برای اینکه نیروی حرکت داشته باشند از برگ درختان و میوه های وحشی تغذیه می کردند.
کمتر از سه کیلومتر مانده به سروستان چند نفر شان که دیگر تاب و توان راه رفتن نداشتن بیهوش بر زمین افتادند. دو جوان که هنوز قادر به حرکت بودند با عجله به طرف سروستان دویدند تا تقاضای کمک کنند. بعد از مدّتی دیدند که گروهی با قاطر و گاری و مقداری وسایل به سوی آنها می آمدند. اینها احبّای شهر سروستان بودند

از کتاب تاریخ ادیان بابی و بهائی در تبریز نوشته دکتر حسین عهدیه

فیلم های برای آشنایی با آیین بهائی

ولی چه کسی زنگوله را به گردن گربه خواهد آویخت ؟


آقا رضا تعریف میکند: یکروز که جمال اقدس ابهی در حیاط بیرونی مبارک مشی میفرمودند خطاب به اصحاب و زائرین فرمودند ، امروز در حمام لوحی خطاب به ناصرالدین شاه نوشتیم که هنو رونویسی نشده

ولی چه کسی زنگوله را به گردن گربه خواهد آویخت ؟ آقا رضا میگوید با وجودیکه بسیاری از اشخاص آرزوی کسب این افتخار را داشتند ولی چنانچه بعدآ آنرا دیدیم

آن ماموریت خطیر که مستلزم شجاعتی بی نظیر بود به جوانی اختصاص یافت ( جناب بدیع ) که حضرت بها،الله با قدرتی که در وی دمیدند او را شکست ناپذیر فرمودند
بها،الله شمس حقیقت صفحه ۳۱۴

در لوح سلطان که جناب بدیع به ناصرالدین شاه ابلاغ فرمودند ایشان در آیات عربی همان هد هد باد صبا بودند که از طرف حضرت سلیمان ماموریت یافتند و دقیقآ با تکرار همان آیات به ناصرالدین شاه این لوح را تحویل میدهند بعد از شهادت جناب بدیع حضرت سلیمان هم کار خودش را کرد وقتی سلاطین مستبد زمان مثل ناصرالدین شاه و ناپلئون و پاپ اعظم به نصایح و انذارات ان حضرت اعتنائی ننمودند تا جایی که ناصرالدین شاه دستور داد حامل لوح سلطان را که جوانی شیفته عشق الهی بود ان چنان شکنجه نمودند که در زیر داغ و درفش جلادان جان به جان افرین تسلیم نمود.

بنابراین با وجود تمام ضدیت ها وهمان طوری که حضرت بهاءالله در الواح ملوک انذار فرموده بودند قدرت و قوت ظاهره سلاطین و ملوک ارض یکی پس از دیگری محو و نابود گردید و سطوت و سلطنت و شوکت الهیه روز به روز وسعت یافت به طوری که کمتر نقطه ای در روی کره ارض می توان یافت که در ان ندای امر الهی بلند نشده باشد.

باری، جناب بدیع لوح سلطان را از عکا به طهران آورد و سه شبانه روز برفراز سنگی نزدیک به خیمه و خرگاه سلطانی در انتظار دیدار ناصرالدّین شاه بسر برد .

هنگامی که شاه او را بار داد واز مقصود پرسش نمود ، بدیع در پاسخ آیه ای از قرآن فرمودند : ” یا سلطان قد جئتک من سبأِ بنبأٍ عظیمٍ .”
از ملکه صبا برای شما پیغام مهمی آورده ام
ناصرلدین شاه پرسید نامه را از کجا آورده ای ؟ جناب بدیع فرمودند .. دیری نپائید که هد هد آمد و گفت من به چیزی دست یافته ام که تو دست نیافته ای و از سرزمین سبا برای تو خبر یقنی آورده ام …
و سپس لوح را به او عرضه داشت و تنها پاسخی که دریافت کرد شکنجه و عذاب و سرانجام جانفشانی در سبیل حبّ بهاء بود (١٦) – کنایه از کوی دوست است . در قرآن سوره “نَمْل ” در باره آمدن هُدهُد از شهر سبا و آوردن خبر از ملکه و اهل آن دیار حکایت میکند و در آیه٢٢ هدهد به سلیمان چنین می گوید : ” وَ جِئْتُکَ مِنْ سَبَأِ بنبأٍ یَقِیْنٍ “. من به خبر یقنی رسیده ام در فرهنگ فارسی معین چنین آمده است : ” سبا – شهری در عربستان قدیم ، در ناحیه یمن که ملکه آن بنام بلقیس مشهور است . و او بروایت تورات با پادشاه یهود ، سلیمان ملاقات کرده و با او روابط دوستانه داشته و طبق روایات اسلامی سلیمان او را بزنی گرفت .”

در لوح سلطان که جناب بدیع به ناصرالدین شاه ابلاغ فرمودند ایشان در آیات عربی همان هد هد باد صبا بودند که از طرف حضرت سلیمان ماموریت یافتند و دقیقآ با تکرار همان آیات به ناصرالدین شاه این لوح را تحویل میدهند

در آیه٢٢ هدهد به سلیمان چنین می گوید : ” وَ جِئْتُکَ مِنْ سَبَأِ بنبأٍ یَقِیْنٍ “. من به خبر یقنی رسیده ام در فرهنگ فارسی معین چنین آمده است : ” سبا – شهری در عربستان قدیم ، در ناحیه یمن که ملکه آن بنام بلقیس مشهور است

بعد از شهادت جناب بدیع حضرت پروردگار هم کار خودش را کرد وقتی سلاطین مستبد زمان مثل ناصرالدین شاه و ناپلئون و پاپ اعظم به نصایح و انذارات ان حضرت اعتنائی ننمودند تا جایی که ناصرالدین شاه دستور داد حامل لوح سلطان را که جوانی شیفته عشق الهی بود ان چنان شکنجه نمودند که در زیر داغ و درفش جلادان جان به جان افرین تسلیم نمود.

بنابراین با وجود تمام ضدیت ها وهمان طوری که حضرت بهاءالله در الواح ملوک انذار فرموده بودند قدرت و قوت ظاهره سلاطین و ملوک ارض یکی پس از دیگری محو و نابود گردید و سطوت و سلطنت و شوکت الهیه روز به روز وسعت یافت به طوری که کمتر نقطه ای در روی کره ارض می توان یافت که در ان ندای امر الهی بلند نشده باشد.

منظور از سلیمان در قرآن همان #ظهور حضرت بها،الله است که لسان الغیب به او میفرماید

انوار اسم اعظم ای در رخ تو پیدا
. انوار پادشاهی در فکرت تو پنهان
صد حکمت الهی کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

اعظمملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی مرغان قاف دانند آیین پادشاهی

تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب

تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیارتعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی ساقی بیار آبی از چشمه خرابات تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی عمریست پادشاها کز می تهیست جامم اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

و فیلم های برای آشنایی با دیانت بهائی

در سوره الفجر به سپیده دم روزظهور و به شب های آن سوگند یاد شده .۱ ـ۲ در آیه ۳ به صراحت به باب الباب ملاقات جناب ملاحسین بشرویه با حضرت باب که به آن … والشفع والوتر که به معنی جفت و تاق است نیز اشاره شده ..همچنین به آن شب و آنچه در آن شب میگذرد قسم یاد شده که آن شب را‌ به صبح میرساند

در آیه ۴ نیز به این مطلب اشاره شده « واللیل اذا یسر / و به شب وقتی سپری شود ( تیرگی و تاریکی با طلوع این صبح از بین میره) و همینطور در آیه ۵ خداوند به این نکته اشاره میفرمایند .. آیا در این .. کلمه و مقصد از این ؛ شب بعثت حضرت باب ( شب ظهور حضرت اعلی ) آیا برای خردمند نیاز به سوگندی دیگر است

سوره سجده آیه پنج نیز به سال ظهور سال ۱۲۶۰ به صراحت نیز اشاره میکند .. یدبر الامر من السما، الی آخر …. خداوند امرش را از آسمان به زمین می فرستد از آنچه شما آن را هزار سال می شمارید

ملکوت خدا

وسئوال ازآیه ۳۰درفصل ۱۴ازکتا یوحنا نموده بودید که حضرت مسیح فرموده « دیگر با شما بسیارصحبت نخواهم نمود چه که مالک این دنیا می آید وهیچ چیز در من ندارد »  ما لک د نیا جمال مبارکست وهیچ چیزدر من ندارد معنیش اینست که بعداز من, کل ازمن مستفیضند, اما اومستقل است وازمن فیض نگیرد یعنی مستغنیُ ازفیض من است منتخباتی ازمکاتیب حضرت عبدالبهاء جلد ۱ ص ۱۶۶-۱۶۷

این تا سیس ملکوت الهی بشارتی است که درکتب مقدسه ودرانجیل به آن داده شده ملکوت خدا هما نطور که درآسما نها است درزمین نیز با ید تا سیس  یا بد  منظور عیسی مسیح ازملکوت الهی استقرار سلطنت خداوند برجهان هستی است درکتب مقدسه برای فرجام جهان آمده که اراده الهی مقد مات ظهور و استقرارپادشا هی مطلق وبی چون وچرای الهی برزمین را که اکنون درآسمان برقرار است را فراهم می نما ید .. با ظهور حضرت بهاءالله اراده الهی بردنیا حا کم وسلطنت شیطان ازهستی  زایل   شد   مدرک ( عدم اعتقاد بهائیان به شیطان ) .  درنتیجه  ملکوت و پادشاهی الهی به تمام معنا برروی زمین حکمفرما خواهد شد ..اکنون با اراده الهی  تاریخ  آن شروع شده است و دارد با سرعت به سوی هما ن هدف    پیش می رود میدانید که تاریخ   عصرذّهّبی (  دوران طلا ئی تاریخ ) و تقسیم تاریخ به کور؛ دور وعصر توسط حضرت ولی امرالله صورت گرفت آخرین عصرکه عصرذهبی است موقعی است که صلح اکبریا بلوغ عالم انسانی بعرضه وجود خواهد آمد دراین عصرسر تا سرکره زمین برطبق تعالیم وقوانین کتاب اقدس اداره خواهد شد و کره زمین حکم یک وطن وسا کنان آن هم وطنان یکدیگر محسوب خواهند شد  تعصبات گوناگون ازمیان خواهد رفت وافراط درثروت وفقر تعادل خواهد یا فت درتمام جهان یک زبان وخط رایج خواهد شد  عصر ذهبی دیا نت بها ئی همان دورانی است که کلیه پیغمبران وکتب مقدسه به آن بشارت داده وپیروانشان در انتظار ظهور آن روزشماری میکنند  اصول دیا نت بهائی ص ۱۱

برچسب ها #عصر ذهبی #Taizz

تعدادی از کتابهای کمیاب بهائی

ابتدا قصه تكان دهنده از واقعه قلعه شيخ طبرسي بخوانید
.

جناب شکرالله قلی اردستانی حکایت می کرد . پنج شش ساله بودم . روزی به حمام رفتم ، البته دراردستان ، حاج میرزا حیدرعلی ، بقیة السیف اصحاب مازندران ، نیز درحمام بودند . دیدم دتمام بدن ودست های ایشان سوراخ سوراخ است .
گفتم : « حاجی این سوراخ ها چیست ؟
فرمودند : « چون تو بچه هستی ، این مطالبی که می گویم به خاطرت بسپار . ما در قلعه ی شیخ طبرسی بودیم. یاران 313 نفربودند وقوای دولتی ازعهده ما برنمی آمدند . آنهابه نیرنگ متوسل شده قرآن را مهر نمودند که ما جنگ نداریم حضرت قدوس فرمودند : « این ها منکرقرآن خواهند شد وبه شما حمله خواهند کرد . لیکن شما جنگ نکنید ؛ فرمودند :

  • « همه شما را شهید خواهند کرد مگر تعداد 7 نفر که بایستی جریان قلعه شیخ طبرسی را نقل کنند تا در تاریخ نوشته شود .»
    فرمودند : « هرکس مایل نیست کشته شود ، برود .»
    ما گفتیم :« آمده ایم این خون نا قابل را به راه حق بریزیم .»
    بالاخره ، پس ازآن که چند شبانه روز گرسنه وتشنه جنگیده بودیم ، چون قرآن را را مهر نموده بودند دست ازجنگ کشیدیم
  • ومشغول خوردن غذا شدیم که ریختند وهمه را شهید نمودند . بعدا به یکی یکی نعش ها سر می زدند وسرها را می بریدند .
  • ما تا شش روز تمام درمیان نعش ها جرات حرکت نکردیم نفس بکشیم . بعد ازشش روز، سررابلند کردیم ، ملاحظه شد که آدمی زاد درآنجا وجود ندارد و ازبوی خون و تعفن نعش ها نمی شود زندگی کرد .
    هفت نفری رفتیم درداخل جنگل وهفت ماه تمام در داخل جنگل علف خوردیم . بعد ازهفت ماه یک نفراز احباب ما را پیدا کرد وما را به منزل خود برد وغذائی تهیه کرد و ما قاشق را تا دهان می آوردیم ؛ ازبوی غذا استفراغ می کردیم .
    گفتیم : « برای ما یونجه وشبدر بیاورید .»
    گفتند: « یواش یواش غذا بخورید ،
  • عادت خواهید کرد .»
    وبالاخره پس از چندی به خوردن غذا عادت کردیم .هفت دست لباس درویشی برای ما تهیه نمودند و گفتند : هرکدام شما بروید دروطن خود و قضیه قلعه شیخ طبرسی را تعریف کنید »
    حاج میرزا حیدرعلی می گفت : « وقتی که من به اردستان رسیدم ، نصفه های شب بود رفتم به درب منزلمان رسیدم . دق الباب کردم . مادرم گفت : کیست ؟
    گفتم : حیدر علی است ؛ درب را بازکن .»
    مادرم گفت : درب را بازنمی کنم . تو رفتی تا در راه حق شهید بشوی . چرا مراجعت کردی ؟
    گفتم : مادر درب را بازکن . من لخت می شوم . تو بدن مرا ملاحظه کن .اگر شهید شده بودم قبول کن واگر نه هرچه تو می گوئی درست .»
    من وقتی که لخت شدم و بدن سوراخ سوراخ شده ام را ملاحظه کرد ، گفت : « پسرم شیرم را حلالت كردم .
    آهنگ بديع مهر ١٣٤١ شمسي صفحه ١٤٧
    از كانال تلگرام انديشه

🙏 دوستان عزیزی که مایل به مطالعه بیشتر در شرح حیات مومنین اولیه هستند

کتاب ظهور الحق را میتوانند دانلود کنند فهرست این کتاب به شرح زیر میباشد : هذا کتابنا ینطق علیکم بالحق

جلد به جلد

تاریخ ظهورالحق جلد ۱ https://books.ooyta.com/fa/books/book-5914.html
http://www.bahailib.com/index3.php?code=353

جلد ٨ http://www.bahailib.com/index3.php?code=502

جلد ۶ https://books.ooyta.com/fa/books/book-5920.html


http://www.bahailib.com/index3.php?code=353

https://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=http://www.bahainews.org/index3.php%3Fcode%3D352%26name%3D%25D8%25AA%25D8%25A7%25D8%25B1%25DB%258C%25D8%25AE%2B%25D8%25B8%25D9%2587%25D9%2588%25D8%25B1%2B%25D8%25A7%25D9%2584%25D8%25AD%25D9%2582%2B%25D8%25AC%25D9%2584%25D8%25AF%2B4%2B&ved=2ahUKEwiciPn3v87tAhUbCM0KHWqQC8wQFjAHegQICRAB&usg=AOvVaw1MKsWcNqoV3n-MYVC847fr

جاسب در ظهور الحق

https://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=https://www.30yaroon.com/jasb-5.html&ved=2ahUKEwiciPn3v87tAhUbCM0KHWqQC8wQFjAJegQIBxAB&usg=AOvVaw1LodoKCRrZ6SpjWfmQtQ3L

دانلود رایگان https://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=http://bmgach.ir/binary/%25D8%25AF%25D8%25A7%25D9%2586%25D9%2584%25D9%2588%25D8%25AF-%25D8%25B1%25D8%25A7%25DB%258C%25DA%25AF%25D8%25A7%25D9%2586-%25DA%25A9%25D8%25AA%25D8%25A7%25D8%25A8-%25D8%25AA%25D8%25A7%25D8%25B1%25DB%258C%25D8%25AE-%25D8%25B8%25D9%2587%25D9%2588%25D8%25B1-%25D8%25A7%25D9%2584%25D8%25AD%25D9%2582-pdf/&ved=2ahUKEwjX2Ka2wM7tAhWQu54KHb1OCVw4ChAWMAV6BAgAEAE&usg=AOvVaw1V-lYHmv9VEYum7aJkMaxB

کتاب ظهور الحق
مجلد دوم (2)

الحمدللّه الّذی یتجلّی والّذین یدعون من دونه لا یستجیبون لهم بشیئی

(2)
فهرست مندرجات بخش دوم
1- ولادت جمال ابهی و کیفیات احوال تا یوم قیام حضرت مبشر صفحه 7- 1
2- ولادت حضرت مبشراکرم و باب اعظم و نیز ایام صغر و شباب صفحه 15-27
3-آغاز دعوت و تبشیر آنحضرت و تشکیل حروف حی صفحه 37-49
4- اغاز ارتباط ملا حسین بشرویه و سائر مبشرین این امر بمحضر
عظمت ابهی صفحه 47-48
5- کیفیت سفر حج ان حضرت صفحه 49-60
6-مراجعت از سفرحج به شیراز صفحه 60-78 7- فتنه در عراق عرب و تعرض و جفای بر اصحاب صفحه 60-62
8- فتنه در شیراز و ظلمهای وارده از ملاها و حاکم بر اصحاب صفحه 71-78
9- واقعات ایام اوقاتشان در شیراز و تفضیل ظلم های وارده
از ملاها و حاکم صفحه 78- 117
10- قیام جمال قدم بنفسه بر نشر انوار بدیعه در طهران و
نور مازندران صفحه 93-96 11- واقعات ایام اقامتشان دراصفهان و تعرضات ملا ها صفحه 117-134
12- ارسال رسل و پیام و تحف و اکرام از طهران نزد مبشر اعظم به
قریه کلین صفحه 135- 13- کیفیات بردن مامورین دولتی انحضرت را از اصفهان و عبور
از کاشان و قمرود و کلین و سیاه دهان و زنجان و میانج صفحه 134- 148
14- ایام توقف ان حضرت در تبریز صفحه 148-149
15- احوال آ نحضرت در حبس ماکو صفحه 151-165
16- اولین شهداء در طهران و قزوین صفحه 184- 190
16- نصرت و حمایت مومنین و حدوث اولین تعر ضات و حبس برای
طلعت ابهی صفحه 185-186
17- ورود قرة العین از عراق عرب بقزوین و فتنه قزوین صفحه 165-193
18- کیفیت نجات دادن قرة العین و نگا هداری از او صفحه 191-193

(3)

18- تاسیس شریعت بیان صفحه 193-195
19- اجتماع اصحاب در مشهد و کیفیت فتنه آنجا صفحه 204-215
20- واقعات خطیرو فتن بدشت و نیالا صفحه 215- 226
20- اداره کردن جمال ابهی در صورت و معنی جمعیت اصحاب را
بدشت و تحمل بلایاء در نیالا و محافظت نمودن از اصحاب و قرة العین صفحه 215-226
21 – مجلس مناظره و محاکمه ملاهای تبریز با انحضرت و اجرا
تحقیر ضرب صفحه 226-240
22 – احوال آن حضرت در حبس چهریق صفحه 240-252
23- احتجاج ملا حسین بشرویه با ملاهای مشهد و بروز هیجان
در آنجا صفحه 253-
24- وفات محمد شاه و فرار حاجی میرزا آ غاسی صفحه 265-
25- حرکت ملا حسین و اصحاب با رایات سؤد و بزخاستن
هنگامه قلعه صفحه 257-378
26- قیام ملا محمد علی زنجانی حجّت و کیفیّات واقعات زنجان صفحه 265-
26- نصرت نمودن به اصحاب در قلعهً طبرسی و تحمّل اٌسر
و حبس و خطر و جفاهای شدیده در آمل صفحه 296-315
27- جلوس ناصرالدّین شاه به سلطنت و میرزا تقیخان اًمیر نظام
به صدارت صفحه 300-
28- فتنه در طهران و شهادت شهداء سبعه طهران صفحه 394-395
28- طبرسی و شهادت قدّوس و باب الباب و اصحاب صفحه 378-408
29 حرکت آقا سیّد یحیي وحید دارابی به یزد و کیفیّات
واقعات یزد و نیریز صفحه 428-475
30- فاجعه عٌظمي شهادت کبري حضرت نقطه اٌولي
در تبریز صفحه 476-502
31- ارسال رسول و مرسول نزد مبشر اعظم بمجلس چهریق صفحه 484- 485

32-ارسال آن حضرت آثار مهّمه خود را به محضر ابهی صفحه 485-486
33-